کم آویز

خاطرات کوهستان

کم آویز

خاطرات کوهستان

به قصد فتح تاملات درونی رفتیم کوه لاله زار کرمان

بعد از یه هفته تاملات شدید روحی و روانی تصمیم گرفتیم برا بیرون اومدن از اون وضعیت بد بزنیم به کوه، شاید آرامشی رو که یه مدت بود از ما رخت بر بسته بود تو آغوش کوه پیدا کنیم و خدائیش عجب هم پیدا کردیم !!! یه چیز برام خیلی عجیب بود و اونم این بود که در عین این که به لحاظ ظاهری از آماده ترین اعضاء تیم به نظر میومدم بعد از حدود 3 ساعت کوهپیمایی دیدم که دیگه قادر به ادامه راه نیستم و علت اون سوزش سرمای زیادی بود که در پاهام احساس میکردم و فکر کردم پاهام دارن یخ می زنن (صعود زمستانه سنگینی بود و مثل اینکه فقط پاهای من اینجوری شده بود!) به همین دلیل قید ادامه راه رو زدم و از گروه جدا شده و تنهایی برگشتم پایین!!! خدا چون می دونست چقدر عاشق قله هستم فکر کنم با این کار خواست تقاص گناهم روهم پس بدم و به همین دلیل علی رقم اینکه صعود نکردم همون حس رسیدن به قله رو دارم چون آخرین تقاص رو هم پس دادم و به همین دلیل احساس سبکی و راحتی می کنم . خیلی خوشحالم! چون تونستم اون حس بد در خودم رو فتح کنم و احتمالا ظرف ماه آینده دوباره به قصد صعود عازم همین قله می شم.     

جزئیات سفر :

ادامه مطلب ...

جسمی سرحال روحی خسته ، ره آورد سفر به یزد

رفتیم یزد نه به قصد کوه نوردی به قصد دیدار و خوش گذرونی! اگرچه آدم بی اعتقادی هستم ولی فکر کنم تداخل خوشگذرونی ما با اول محرم باعث شد خسته و آزرده برگردیم. 

بغض گلوم رو گرفته ولی می گم چی شد شاید این درد دل بار غصه هام رو کم کنه : 

 اونجا کسی با ما بود که قصدش از سفر خوشگذرونی کنار ما بود، همه جوره با ما بود هرچی ازش خواستیم نه نشنیدیم ولی نمی دونم چی شد که یه لحظه به پاکیش شک کردم و تصمیم گرفتم بشم سوپرمن زندگیش و کمکش کنم !!!! به پاکی کسی شک کردم که شاید ظاهری غلط انداز داشت ولی باطنی معصوم.  

شبی رو که در کمال خونسردی بهش می گفتم در پاک بودنش شک دارم و حاضرم برای جبران چیزهایی که از نظر من از دست داده هر بهایی بپردازم و کمکش کنم با چشمانی پر اشک و هق هق ناتمام گریه روبرو شدم. اولش فکر کردم فیلمه ولی وقتی تماسی گرفت و تلفن رو رو آیفون گذاشت و در کمال بهت من در اون خصوص صحبت کرد و من چیز دیگه ای شنیدم به انسانیت خودم لعنت فرستادم! لعنت فرستادم! لعنت فرستادم!  

کاشکی همه داستان همین بود! افسوس ............. 

آخرش چیزی رو که من درباره اش شک کرده بودم و اشتباه می کردم توسط خود من اتفاق افتاد. خدا منو ببخش! خدایا منو ببخش! خدایا منو ببخش! 

فکر کنم بزرگترین ظلم زندگیم رو انجام دادم ، چیزی که 26 سال بود افتخار می کردم انجام ندادم. 

خدایا! یعنی باعث بدبختی کسی شدم ؟  آیا آینده کسی رو تیره و تار کردم ؟ 

شب آخر که داشتم جدا می شدم قول دادم هرکاری، هرکاری از دستم بر بیاد برای جبران انجام بدم ولی به چه قیمت ؟  

خدایا از این کابوس نجاتم بده ! 

تو از قلب و نیت من خبر داری ، میدونی اگر حدسیاتم درست باشه چه بلایی سرم میاد!          خدایا کمکم کن .........

خدا با انسان چیکار می کنه ؟

خدا با تو چیکار می کنه ؟ 

نگاه کن ولی دست نزن ! 

دست بزن ولی امتحان نکن! 

امتحان کن ولی نخور ! 

اون تمام لذتها رو دور و بر تو قرار داده ولی نمی زاره ازش استفاده کنی و خودش بی تفاوت داره نگات می کنه ! 

چرا؟ 

 

پی نوشت : 

 1- جملات بالا اعتقادات شخصی من نیست .

 2- امروز داریم می ریم سفر (بالاخره بلیطمون به یزد جور شد) فکر کنم شنبه آینده 14/10/87) برگردم و آپ کنم. تا بعد....